بهترین نوع یادگیری؛ فشار روحی کم

متخصص مغز و اعصاب: به طور کلی، فشار روحی در سطح ملایم، یادگیری را بهتر می‌کند. البته تحت برخی شرایط، فشار روحی کم بهتر است و تحت برخی شرایط دیگر، فشار روحی زیاد. دانش آموزان، دروسی مثل زبان و ریاضیات را، که میزان پیچیدگی و نوظهور بودن آنها زیاد است، تحت فشار روحی کمتر، بهتر یاد می‌گیرند. دانش آموزانی که با آزمون یا کار عملی پرتنش روبه رو هستند، باید مواد درسی آشنا را تحت شرایط انطباقی یا تحت فشار روحی زیاد تکرار کنند.

افسانه: «حفظ کردن طوطی وار» دشمن مغز است.

– حقیقت: مغز به کمک «تکرار» یادگیری را تقویت می‌کند. تکرار فقط زمانی مضر است که کسل کننده شده باشد. در این زمینه، یک معلم با تجربه، باید با روش های خلاق و متنوع فراوانی برای مرور آشنا باشد.

افسانه: در درجه اول، محیط مدرسه موقعیت یادگیرنده را تعیین می‌کند.

– حقیقت: عوامل بسیاری بر موفقیت یادگیرنده تأثیر می‌گذارند؛ مثل والدین، همسالان، ژن ها، «ضربه عاطفی»، تغذیه و محیط. اگر چه هیچ روشی برای برآورد اثر منفرد یک متغیر فردی در دست نیست، با اطمینان می‌توانیم بگوییم که محیط های مدارس حایز اهمیت اند.

 افسانه: اکثر یادگیرندگان فقط از ۵ تا ۱۰% مغز خود استفاده می‌کنند.

– حقیقت: ما هیچ مدرک عینی نداریم که ثابت کند این مطلب حقیقت دارد. احتمالاً روزانه از اکثر مناطق مغز خود استفاده می‌کنیم. امکان دارد افزایش در خلاقیت یا بهره وری به جای این که صرفاً نتیجه انجام دادن اعمال بیشتر باشد، نتیجه انجام دادن اعمال مناسب باشد.

افسانه: عواطف و هوش از هم جدا هستند.

– حقیقت: اگرچه عواطف و هوش ممکن است در نقاطی از مغز جدا از هم به وجود آمده باشند. معمولاً مسیر آنها در «قشر پییشین حدقه ای» با هم تداخل کند. بنابر این، از این نظر تفکیک ناپذیرند.

افسانه: موزارت بهترین موسیقی را برای تقویت یادگیری ساخت.

– حقیقت: مطالعات اخیر نشان می‌دهد که انواع بسیاری از موسیقی، یادگیری را تقویت می‌کند. اما اثر موسیقی به این بستگی دارد که آیا ما خواهان «اثر برانگیختگی» هستیم یا «تغییرات مغزی درازمدت» یا حافظه تقویت یافته یا «استدلال فضایی- زمانی».

افسانه: «سبک های یادگیری» و «هوش چند جانبه» جزو «نظریه های مبتنی بر مغز» هستند.

– حقیقت: این نظریه‌ها براساس آنچه ما درباره مغز می‌دانیم، بسیار معقول هستند اما قبل از کشفیات اخیر در «عصب شناسی» رشد یافته اند و ریشه های عمیق تری در روانشناسی و علوم اجتماعی دارند.

 افسانه: بهترین یادگیرنده کسی است که پاسخ درست را به سرعت پیدا کند.

– حقیقت: با در نظر گرفتن ارزش «یادگیری از راه کوشش و خطا» معتقدیم یادگیرندگانی که نه جزو سریع ترین یادگیرندگان و نه جزو کندترین آنها باشند، بیشتر امکان دارد که در زمره یادگیرندگان قوی تر و «متفکران تعمقی» بزرگتری باشند.

افسانه: تدریس مطالب بیشتر در هر ساعت بهتر است.

– حقیقت: دانش آموزان به زمان نیاز دارند تا آموخته های خود را هضم و درک کنند، درباره آنها بیندیشند و براساس آنها عمل کنند؛ ارتباطات مغزی برای این که تقویت شوند، به زمان نیاز دارند. بنابر این، افزودن بر مطالب سبب درک کمتر می‌شود. احتمالاً هر یادگیرنده ای قادر است فقط تعداد مطلوب و معینی از اندیشه‌ها را در یک ساعت یاد بگیرد. تعداد این اندیشه‌ها به پیچیدگی و نوظهور بودن ماده درسی و به پیشینه، انگیزه و مهارت های یادگیری یادگیرنده بستگی دارد. افزایش مطالب قابل عرضه در یک ساعت فقط در مورد یادگیری زبان مفید است.

 

افسانه: در حال حاضر می‌دانیم که چگونه به بهترین نحو می‌توان یادگیری را مورد سنجش و ارزش قرار داد.

– حقیقت: هنوز نمی دانیم اکثر مطالبی را که یاد گرفته ایم، چگونه باید مورد سنجش و ارزش قرار دهیم و در مورد نقش اراده، میزان آشنایی با مطالب و مدل های ذهنی در یادگیری، اطلاعات زیادی نداریم.

 افسانه: تعداد سپناپس های بیشتر به معنی هوش بیشتر است.

– حقیقت: شواهدی دال بر صحت این مطلب نداریم. پژوهش های انجام شده درباره این موضوع، پراکنده و گه گاه متعارض است.

افسانه: هرکسی می‌تواند یاد بگیرد و می‌تواند به استانداردهای بالا دست یابد.

– حقیقت: نیمه اول جمله اخیر درست و نیمه دوم پر از مشکل است. زیرا اگر همه دانش آموزان یک مدرسه را، که دارای نوعی اختلال مغزی (افسردگی، آسیب های مغزی، اختلال نقص توجه، استفاده از مواد مخدر، ناتوانی در خواندن، روان رنجوری و وسواس فکری- عملی، پریشانی، اعتیاد به مواد الکلی، ضربه عاطفی و… هستند، بشماریم خواهیم دید بین ۲۰ تا ۶۰% کل دانش آموزان آن مدرسه را تشکیل می‌دهند. یادگیرندگانی که دارای مغز سالم هستند، توانایی دستیابی به استانداردهای بالا را دارند. بسیاری از دانش آموزان دارای مشکلات یادگیری هستند. درست است که ما با حمایت های کافی، می‌توانیم به برخی از استانداردهای بالا دست یابیم، اما ممکن است سایرین هرگز نتواند قابلیت های خود را بالفعل کنند.

 افسانه: نیمه راست مغز، خلاق و نیمه چپ منطقی است.

– حقیقت: نیمه راست مغز اطلاعات فضایی را پردازش می‌کند و به طور نامنظم کار می‌کند و با کل‌ها (گشتالت) سروکار دارد. اما هیچ یک از این ویژگی ها، بروز خلاقیت را تضمین نمی کند. نیمکره چپ مغز از لحاظ توالی، زبان، اجزا و برقراری مکالمات درونی و (تفسیر رویدادها) بر نیمکره راست برتری دارد. هر منطقی که ایجاد شود، نتیجه یک رابطه ساختاری- کارکردی است. نیمه چپ و راست مغز دارای تفاوت های آشکار «کالبد شناختی» و کارکردی است. ولی این که آیا این مطالب دارای ارزش کاربردی فراوان است یا نه، سؤال برانگیز است.

 

 

آینده یادگیری مبتنی بر مغز یادگیری مبتنی بر مغز نه داروی همه دردهاست و نه جادو است که انتظار داشته باشیم مسایل تعلیم و تربیت را حل کند. هنوز حتی به صورت یک مسأله، یک مدل، یا یک «بسته آموزشی» هم مطرح نشده است که مدارس دنبال دستیابی به آن باشند. یک منتقد یادگیری مبتنی بر مغز اظهار داشته است که دست کم ۲۵ سال طول می‌کشد فواید پژوهش در مغز به کلاس های درس برسد. من برای این که دلیل مخالفت خود را با این مطلب نشان دهم، یک مثال می‌زنم. «مایکل مرزنیچ» و «پائولاتالال»، دانشمندان علوم اعصاب، محصولی تحت عنوان «سریع خوان نوشتار» به وجود آوردند که از آن برای بهبود خواندن استفاده می‌شود.

این محصول آموزشی کشفیات انجام یافته در زمینه «انعطاف پذیری عصبی» را برای تغییر توانایی مغز جهت خواندن نوشتار چاپی بکار می‌گیرد. فواید ناشی از این محصول به بسیاری از دانش آموزان مدد رسانده است. مربیان نباید مدارس را صرفاً براساس یافته های زیست شناختی مغز اداره کنند. در عین حال، بی توجهی به آنچه واقعاً در مورد مغز می‌دانیم نیز، نشان دهنده فقدان حس مسئولیت است.

یادگیری مبتنی بر مغز، برای مربیانی که خواهان تدریس هدف مندتر و آگاهانه تر هستند، مسیرهایی رسم می‌کند. همچنین امکان کاهش «آموزش غیردقیق» (آموزش با شیوه مبتنی بر حدس و گمان به جای دانش دقیق.م) را فراهم می‌آورد. ما از اثر محیط بر یادگیری، نقش های ضربه عاطفی و آثار پریشانی و تهدید مطلع گشته ایم. رویکردهای مبتنی بر مغز، ممکن است به کمک روشنی و وضوح حاصل از پژوهش، برای هرکسی که با یادگیری سخت درگیر است، انتخاب های بیشتری فراهم آورد.

اکنون در دوران کودکی پژوهش در مغز به سر می‌بریم. با این حال، بی اعتنایی به آن به دلیل مد و هوس، نارس یا فرصت طلبانه خواندن آن نه تنها نشانه کوته بینی است، بلکه برای یادگیرندگان نیز خطرناک است.

البته پژوهش در مغز، مبهم، گیج کننده و متناقض به نظر می‌رسد این طبیعی است؛ چون موضوع جدید است! اگر در این مرحله، پژوهش در مغز را رها کنیم، درست مثل این است که اولین پرواز «برادران رایت» را در «کیتی هاک» با این دلیل که هواپیمای آنها فقط توانست در مسافتی برابر چند صد یارد به پرواز درآید، یک شکست به حساب می‌آوریم. به هرحال، آینده از آن کسانی است که دیدشان به گونه ای است که نه تنها روند و گرایش‌ها را فهم و درک می‌کنند، بلکه اهمیت آنها را نیز احساس می‌کنند.

ما تازه در ابتدای راه پژوهش در مغز قرار داریم و آنچه باید برای انجام دادن آن بکوشیم، این است که پژوهش در مغز را با زندگی روزمره خود تلفیق کنیم.

سوال خود را مطرح کنید :


پاسخی بگذارید